شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳ | ۱۶:۰۳ ۴ بازديد
عشق ما مرز نداشت
دل ما درز نداشت
عشق ما حرف نداشت
دل ما ترس نداشت
عشق ما دلسرد شد
دل ما از سنگ شد
عشق بی مرز کنون
می دهد دل به جنون
چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۰۳ | ۱۵:۱۶ ۶ بازديد
الهی به الف تا م مَت قسمت میدهم
آنجا که تردیدی در آن راه نیست
ایمان ایمان آورندگانت
به تو و به صراطت در صلاة
که چه روزی هایی در آن قرار دادی
برای آنان که به تو و به آخرتت ایمان دارند
بدرستی که تو رستگار میکنی، آنانی را که بخواهی
دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۰۳ | ۱۴:۰۳ ۴ بازديد
گفتم نَفَسم با نَفَست درگیر است
گفتا که دلم ز عشق او پاگیر است
گفتم بنگر ببین که چشمم خیس است
گفتا که ز چشم دیدنش پیگیر است
گفتم که وجود من به تو آغشته است
گفتا که به روح من جسمش گیر است
عشق است میان گفته هر دوی ما
فرق است میان خوسته من با ما
پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۰۳ | ۱۹:۲۶ ۱۰ بازديد
قلبم ببار
باران که شدى مپرس، این خانهی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدى، پیالهها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران که می بارد؛
میشوید
پاک میکند
میبرد
دلت که بارانی شود؛
برای همه،،،،،،ستارالعیوب،،،،،،میشوی
١.گناه دیگران رو میشویی آنجاکه همه از او بد میگویند و تو میگویی من ندیده ام!
٢.خطای دیگران را پاک میکنی آنجاکه همه به او خیره هستند تا عیوبش را بیابند و تو چشمان همه را به خوبیهای گذشته اش معطوف میکنی!
٣.اشتباه دیگران را از یادت میبری آنجاکه همه منتظرند تا به زمین گرم بخورد و تو با گرمی دستش را میگیری تا از زمین بلند شود و از تو نخورد.
حلالم کنید با شما از ستاریت خدا گفتم و خودم عریانم.
باران که شدی...
سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۰۳ | ۱۳:۴۹ ۱۳ بازديد
یادم آمد که شبی خواب تو را میدیدم
با دلی خون شده دنیای تو را میدیدم
همه شب چشم تو را، موی تو را میدیدم
یادم آمد که شب و صبح رساندم اما...
جز خودم هیچ ندیدم، به گمانم که تو را میدیدم
مهدی صارمی نژاد
با دلی خون شده دنیای تو را میدیدم
همه شب چشم تو را، موی تو را میدیدم
یادم آمد که شب و صبح رساندم اما...
جز خودم هیچ ندیدم، به گمانم که تو را میدیدم
مهدی صارمی نژاد
یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۰۳ | ۱۳:۰۱ ۷ بازديد
زندگی میگذرد
بد و خوش باهم
گاهی خوبیم و شاد
گاهی مثل فریاد
زندگی میگذرد
من و تو می مانیم
من و تو می دانیم
که چرا اینجاییم
زندگی میگذرد
به مثال یک نور
گاهی با دلگرمی
گاهی با دلتنگی
زندگی میگذرد
مثل رویای حباب
که دلش می خواهد
برود تا بالا، برسد تا ابر ها
ولی او می ترکد
گاهی در قلب یک دوست
گاهی هم در یک رود
بد و خوش با تو
زندگی میگذرد
مهدی صارمی نژاد
بد و خوش باهم
گاهی خوبیم و شاد
گاهی مثل فریاد
زندگی میگذرد
من و تو می مانیم
من و تو می دانیم
که چرا اینجاییم
زندگی میگذرد
به مثال یک نور
گاهی با دلگرمی
گاهی با دلتنگی
زندگی میگذرد
مثل رویای حباب
که دلش می خواهد
برود تا بالا، برسد تا ابر ها
ولی او می ترکد
گاهی در قلب یک دوست
گاهی هم در یک رود
بد و خوش با تو
زندگی میگذرد
مهدی صارمی نژاد
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳ | ۱۶:۱۷ ۸ بازديد
الهی تو به محبت، من به اشتباه
تو به عشق، من به گناه
تو به عفو، من به تکرار آن
الهی چگونه سپاسگزارم تو را آنجا که
دیدی گناهانم را و چشم پوشیدی
دیدی رفتارم را و رو برگرداندی
و آنجا که تنها من و تو می دانستیم و تو از حق خود گذشتی
الهی در میان جمعیت تنهایم چون تنهایی تو را به جمع هایم دادم
و بیگانه ام از خود چرا که تو را ز خود رها ساخته ام
کنون به اشک چشمی، به انتظار عفو نشسته ام
به رحمتت چشم دوخته و به رحمانیتت قسم خورده ام
مرا به آب توبه ات پاکیزه نما که آغوشم را تنها برای تو گشوده ام
ای رحم کننده ی مهربان
شنبه ۰۸ اردیبهشت ۰۳ | ۱۷:۲۶ ۶ بازديد
به چه می نگری؟!
فردا را چه می بینی؟!
حواست را جمع کن!
نکند فراموشت شود حال!
اکنون را دریاب
به کجا خواهی رفت؟!
چه خواهی کرد؟!
خود نمی دانی، نه؟!
فردا چیزی نصیبت نخواهد شد
هرچه بود امروز بود که رها ساختی
باور نداری هنوز؟!
گذشته ات را بنگر
چه نصیب داری کنون، هیچ
جز آنچه گذشته خواسته ای تا اکنون
فردا چه می خواهی!
امروزت را دریاب
که تو ادامه حالی، در آینده
فردا را چه می بینی؟!
حواست را جمع کن!
نکند فراموشت شود حال!
اکنون را دریاب
به کجا خواهی رفت؟!
چه خواهی کرد؟!
خود نمی دانی، نه؟!
فردا چیزی نصیبت نخواهد شد
هرچه بود امروز بود که رها ساختی
باور نداری هنوز؟!
گذشته ات را بنگر
چه نصیب داری کنون، هیچ
جز آنچه گذشته خواسته ای تا اکنون
فردا چه می خواهی!
امروزت را دریاب
که تو ادامه حالی، در آینده
پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۰۳ | ۱۸:۵۹ ۷ بازديد
من چه مدت ها که کج پنداشتم
در درونم خواب غفلتم داشتم
من چه خصلت های زشتی داشتم
در وجود دوستان شک داشتم
من چه فکرهایی ز آنها داشتم
در کمال غفلتم، جهل داشتم
من ز آستینم چه ماری داشتم
در وجودم کینه ها می کاشتم
من به یکباره دلم برداشتم
در درون خویش مرگش داشتم
من زمستان را بهار پنداشتم
در تصور، بیکران گل کاشتم
من به دشمن چشم دوستی داشتم
در درونم بذر خوبی کاشتم
من به یکرنگی نگاهش داشتم
در محبت چیزی کم نگذاشتم
من گذشتم از خودم ای بی خبر
از خودت بگذر، ببین حال دگر
مهدی صارمی نژاد
در درونم خواب غفلتم داشتم
من چه خصلت های زشتی داشتم
در وجود دوستان شک داشتم
من چه فکرهایی ز آنها داشتم
در کمال غفلتم، جهل داشتم
من ز آستینم چه ماری داشتم
در وجودم کینه ها می کاشتم
من به یکباره دلم برداشتم
در درون خویش مرگش داشتم
من زمستان را بهار پنداشتم
در تصور، بیکران گل کاشتم
من به دشمن چشم دوستی داشتم
در درونم بذر خوبی کاشتم
من به یکرنگی نگاهش داشتم
در محبت چیزی کم نگذاشتم
من گذشتم از خودم ای بی خبر
از خودت بگذر، ببین حال دگر
مهدی صارمی نژاد